بنام خدا
با هم از منطقه به دوکوهه آمده بودیم. ساعت یک و نیم نیمه شب بود. جلسهای داشتیم که چند نفر از دوستان، از جمله شهید عبادیان، در آن حضور داشتند.
قبل از شروع جلسه، به عبادیان گفتم: «هیچ کدام شام نخوردهایم. خودت میدانی که حاجی هم خودش هیچوقت نمیگوید، اگر میتوانی برو و شامی تهیه کن.»
عبادیان به حاج همت گفت: «حاج آقا! چند دقیقه اجازه بدهید بروم جایی و برگردم، بعد شما صحبت را شروع کن.»
اجازه داد و عبادیان سریع به مقر خودشان رفت و با دو ظرف باقالی پلو و دو قوطی کنسرو ماهی برگشت. قوطیهای کنسرو را باز کرد و همراه دو ظرف باقالیپلو، جلوی من و حاج همت گذاشت.
حاج همت در حال صحبت، شروع به خوردن کرد. قاشق اول را میخواست در دهان بگذارد که به عبادیان گفت: «بسیجیها شام چی داشتند؟»
عبادیان گفت: «همین غذا را.»
حاج همت گفت: «همین غذا که الآن میخوریم.»
عبادیان گفت: «به جان حاجی، آنها هم باقالی پلو داشتند.»
حاج همت پرسید: «تن ماهی چی؟»
عبادیان گفت: «قرار است فردا ظهر به آنها بدهیم.»
حاج همت تا این جمله را شنید قاشق غذا را برگرداند و گفت: «به من هم فردا بدهید.»
عبادیان گفت: «حاج آقا! به خدا قسم فردا ظهر به همه میدهیم.»
حاج همت گفت: «به خدا قسم، من هم فردا ظهر میخورم.»
اصرار عبادیان اثری نکرد و حاج همت همان باقالیپلو را بدون کنسرو ماهی خورد. آن شب دلش نیامد سفرهاش از سفره بسیجیها، حتی به اندازه یک کنسرو ماهی، رنگین تر باشد.